ني ني ناز ماني ني ناز ما، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 17 روز سن داره

لبخند زيباي خدا

جواب آزمایش مثبت بود

جواب آزمایش مثبت بود... لحظه شماری می کردم واسه اینکه برم آزمایش بدم . راستش یه جورایی حست می کردم..... باورت می شه .....  از همون روزهای اول ...... تا اینکه صبح روز شنبه ٢٠ مهرساعت ٩ صبح از اداره مرخصی گرفتم و رفتم آزمایشگاه نیلو و آزمایش دادم. بعد از تعطیل شدنم ساعت تقریباً ٣٠/٤ رفتم تا جواب رو بگیرم....وای .... دل تو دلم نبود.... وقتی جواب آزمایش رو نشون پزشک آزمایشگاه دادم یه نگاهی به آزمایش یه نگاهی به من انداخت و گفت: خب.....جواب مثبت..... یعنی شما بارداری...... دست و پاهام شل شد..... زدم زیر گریه ..... از خوشحالی بودنت ..... تا اون موقع به بابا فرهاد هم چیزی نگفته بودم چون می خواستم سوپرایزش کنم...
30 بهمن 1392

یه تیکه از وجودم

  دیگه کم کم داره باورم می شه که قراره مامان بشم ...... الان تقریباً سه ماه که تو دلمی عزیزم ... تو وجودمی..... اصلاً یه تیکه از خودمی...... شنبه تاریخ 92/9/16 بود که نوبت سونو داشتم . مامانی خیلی اضطراب داشتم البته بیشتر هیجان زده بودم . بابا فرهاد هم پیشم بود .  مثل همیشه کنارم بود....وجودش خیلی برام آرامش بخشه .... اون روز اینقدر هیجان زده بودم که لوپهام قرمز شده بود .... اسمم رو که خوندن با بابایی رفتیم تو راهرو انتظار  یه خانومه هم با دخترش منتظر بودن تا نوبتشون بشه همش به من نگاه می کردن و لبخند        می زدند... مامانش ازم پرسید بچت پسره !گفتم: هنوز معلوم نیست.... نوبتم ...
30 بهمن 1392

ديدن اولين نقطه از وجود نازنينت

عزيز ماماني  / تاریخ   92/08/04  بود که به دستور پزشکت رفتم واسه سونوگرافی پیش دکتر شاکری تا ببینم که اصلا تو وجود خارجی داری یا نه ....قلبت می تپه یا نه..... ساعت  9  بود که بابا فرهاد واسم نوبت گرفت ومن از طرف اداره رفتم ....... دل تو دلم نبود یه ذوقی داشتم ... یه شوری که قابل توصیف نیست . راستش بیشتر کنجکاو بودم  بدونم چه شکلی قراره ببینمت.... وقتی رفتم پیش دکتر ، دکتر بهم گفت : مامان کوچولو نینی کوچولوتو ببین .. . من با چشمای پر از اشک  مثل آدمهای متعجب و منگ با چشمهای گرد  به مانیتور نگاه می کردم  وتو اون دنبالت می گشتم !!!! گفتم : دکتر کجاست!! &...
28 بهمن 1392

سوپرایز مامان عزیز و پدر جون

سورپرایز مامان عزیزو پدرجون سه شنبه   23/07/92 یه شب قبل عید قربان بود که من و بابا فرهاد بدون اینکه به مامان عزیز و پدرجون چیزی بگیم راه افتادیم سمت شمال ..... مامان عزیزاینا فکر می کردن ما نمی یایم چون قرار بود عید قربان بله برون زهرا دختر خاله فاطی باشه ، اما مراسم افتاد هفته بعد. واسه همین با خودمون گفتیم الان بهترین موقعیت واسه هرگونه سورپرایز و غافل کردنشونه....... ساعت 12 شب بود که رسیدیم آروم در رو باز کردیم همه خواب بودن مامان عزیز تو دستشویی بود منم یواشکی رفتم و پشت در ایستادم وقتی درو باز کرد  و من و دید واسه چند لحظه خشکش زد و دهنش هم باز مونده بود یهو گفت : دیووووونه تو که گفتی نمی یاین....... که پ...
27 بهمن 1392

فرشته آسمونی من

فرشته من..... تاریخی که روح نازنینت تو وجودم شکل گرفت 11 مهر 92 بود  .... صدای قرآن از بلندگوهای دریاچه بلند بود. من و بابایی برات نماز خوندیم واسه سالم بودنت ، صالح شدنت چند روزی رو به نیتت روزه گرفتیم تا وجودمون رو از هر چیزی پاک کنیم و همه چیزو واسه روح معصوم و نازنینت خدایی کنیم... ...
2 بهمن 1392

سورپرایز مادر جون و عمه های مهربونت...

  چهارشنبه 01/08/92 بود از اداره که بر می گشتم یه جعبه شیرینی خریدم و شب که بابا فرهاد اومد رفتیم خونه مادر جون . کابینت کار داشت کاراشون رو انجام میداد . که من اول به عمه زینبت گفتم که کلی ذوق کرد و جیغ زدو بغلم کرد باورش نمی شد می گفت : دروغ می گی ..... خودم از خوشحالی اون گریم گرفنه بود  ... بعدش به عمه کوچیکت گفتم عمه زهره ....اونم کلی خوشحال شد و همش قربون صدقت می رفت  هر چند وقت یه بار هم  که تو آشپزخونه بود  جلو دهنش رو می گرفت و بی صدا جیغ می زد.... قربونت بشم مامانی ..... می بینی چقدر همه از بودنت خوشحالن و دوستت دارن..... آخرش هم قبل از شام به مادر جون و عمه افسانه گفتیم البته عمه...
1 بهمن 1392
1